تاريخ : جمعه 11 مهر 1393 | 4:14 | نویسنده : نــــــــادر
قصه‌هاي قرآن اسـماعیـل عليه السلام ابراهیـم‌ عليه السلام همرا‌ه با همسرش ساره و خدمتکار او، هاجر، به سمت فلسطین هجرت نمود و حـیوانات زياد و ثروت و مال فراوان خود را هـم به همراه داشت و در میان اهل و عشیره‌ی خود وگروه‌ کوچکی ‌که به او ايمان آورده بودند، ساکن شد. ساره نازا بود و بچه‌دار نمی‌شد و از این‌ که مـی‌دید شوهر وفادارش چشـم انـتظار فـرزند است و سن خود او هم به جایی رسیده ‌که دیگر انتظار فرزندی از او نمی‌رود، اندوه می‌خورد و از این‌رو به شوهرش اشاره نمود که با کنیزش هاجر که زنی وفادار، گرامی‌، فـرمانبردار و امین بود، همبستر شود شاید فرزندی از آن‌ها به دنیا بیاید که اجاق زندگیشان را روشن نماید و تلخی وحشت از قطع نسل و اندوه تنهایی را از آنان بزداید و ابراهیم‌، تسلیم رای ساره شد و به اشاره‌اش گردن نهاد. پس از آن پسری پاکیزه از هاجر به دنیا آمد، او اسماعیل بود کـه به ابراهیـم جان تـازه‌ای بخشید و مايه‌ی چشم روشنی او گرديد و شاید ساره نیز مـدت زمانی شریک شادی ابراهیـم بود و احساس شادی و خوشحالی مي‌کرد، ولی دیری نپـایید کـه غیرت به درون ساره رخنه کرد و با آن‌، طوفانی شدید از غـم و اندوه ‌که ناشی از دلواپسي و نگرانی وی بود، او را دربر گرفت و خواب و آرام بر ساره حرام و افکـارش آشفته و پریشان شد و ابر غلیظی از غصه و افسـردگی بر دلش نشست و کارش به جایی رسید که تاب و تحمل دیدن هاجر و فرزندش را نداشت. ساره در آن حالت‌، در سوز و گداز و حسرت و اندوه به‌سر می‌برد، او افسرده و شاكي بود و دوایی بـرای بیماری و درد خود نمی‌شناخت جز دور کـردن اسماعیل و مادرش از جلو چشم خود و بیرون انداختن آن‌ها از خانه‌ی خويش‌؛ از این‌رو از شوهرش تقاضا کرد که هـاجر و طفلش را به جای بسیار دوری ببرد تا او صدایشان را نشنود و با دیدن آن‌ها که خار چشمانش بودند، آزار نبیند. ابراهیـم به خواسته‌ی ساره جواب مثبت داد و گویا که خداوند به او وحی نموده بود که از دستور ساره اطاعت نماید و خواهش او را جواب دهد. ابراهیم بر مرکبش سوار شد و پسر و مادرش را همراه خود برد و به راه افتاد؛ اراده‌ی خداوند راهنمای او بود و عنایتش او را به جلو مي‌راند، راه طولانی‌ گشت و سفر به درازا کشید تا این‌که درکنار خانه‌ی کعبه توقف نمود. ابراهیـم‌، هاجر و طفلش را در آن مکان خالی از آبادی و سکنه از مرکب پایین آورد و در آن سرزمین بی‌آب و علف آن‌هـا را ترک نمود در حالی ‌کـه آن دو ضعیف بودند و جز کوله‌باری ‌که در آن‌ کمي غذا و مشکی ‌که در آن اندکی آب و ایمانی بزرگ به خدا کـه مایه‌ی آبادانی دل‌ها و از خودگذشتگی آن‌ها بود، چیزی نداشتند. ابراهیم آن سرزمین را ترک و هاجر و فرزندش را در آن مکان به خدا سپرد و تنها گذاشت و در حال بازگشت بود که هاجر به دنبال او دويد، به دامنش درآويخت و عنان مرکبش را در دست‌ گرفت و گفت‌: ای ابراهیم‌! به ‌کجا می‌روی‌؟ در این بیابان وحشتناک و خالی از سکنه ما را به چه ‌کسی می‌سپاری‌؟‌! هاجر می‌کوشید که رحـم و عطوفت ابراهیـم را به جوش آورد و شاید هم به پسرش اشاره می‌کرد تا دل ابراهیـم را به سبب یادآوری حقوق او، به رحم آورد و به جگرگوشه‌ی او متوسل می‌شد و بدین‌گونه از ابراهیم می‌خواست ‌که آنان را درکنار یک گرسنگی کشنده و تشنگی هلاک‌کننده‌، تنها نگذارد. و شاید از او مي‌پرسید: که چه کسـی آن‌هـا را از هجوم ‌گـرک‌ها محافظت می‌کند و مانع حمله‌ی حیوانات وحشي به آنان مي‌‌گردد؟ چگونه خود را از حرارت سوزان خورشید و لهیب ‌گرما در امان نگه دارند؟ و چه بسیار اشک‌های سوزان فراواني ‌که در زير گام‌های ابراهیـم ربخت به این امید که به التماسش ‌گوش فرادهد و ندایش را جواب‌ گوید، اما ابراهیـم به سخنانش ‌گوش نداد و ناله‌های هاجر دلش را نرم نکرد، بلکه بـرایش آشکـار ساخت ‌که آن دستور خداست و به اشاره‌ی او چـنین ‌کرده است و هاجر چاره‌ای جز خضوع در مقابل حکـم و تسليم در مقابل امرش ندارد و هاجر چون از حقیقت امر آگاه شد، دست از گفت‌وگو با ابراهیم برداشت و تسلیم امر خدا شد و به رحمت او پناه بـرد و گـفت‌: در ایـن صورت خداوند ما را خوار و تنها نخواهد گذاشت‌. اما ابراهیم از آن تپه فرود آمد در حالی‌که از یک طرف تـرس و دلسـوزی ‌گـام‌هایش را سست می‌کرد و از طرف دیگر ایمان و اطمینان به خداوند او را جلو می‌راند و بدون شک در آن حالت‌، دوری از جگر گوشه و پاره‌ی تن و روانـش و وداع با همسر جدیدش ‌کـه مـایه‌ی روشنی چشم او پس از گذشت عمر زياد بود، موجی از اندوه و بی‌تابی و حسرت در درون ابراهیم ایجاد کرده بود و وی‌، در حالی‌ که از تپه‌ها بالا می‌رفت‌، اشک از چشمانش سرازير بود؛ اما ابراهیـم با توجه به مقام نبوت و منزلتی خاص کـه نزد خداوند داشت‌، چاره‌ای جـز صبر بر بلا و تسلیم در مقابل قضای الهی نداشت و بايد صبر می‌کرد و از این‌رو، به وطنش بازگشت و تنها فرزندش را پشت سر خـود در آن سرزمیـن دوردست جا گذاشت در حالی‌که از خداوند می‌خواست با عنایت خود، او را در پناه خود گیرد و با رعایت خود از او محافظت نماید و می‌گفت‌: «ای پروردگار ما! من اهل و عیال و فرزند خود را در سرزمینی خشک و بی‌آب و علف درکنار خانه‌ی محترم تو ساکن نموده‌ام تا نماز بر پای دارند؛ ای پروردگار ما! پس دل‌های بعضی مردمان را به آنان متمایل نما و از میوه‌ها روزيشان ده‌، شاید که شکرگزار باشند»(ابراهيم/ 37). جوشیدن چشمه زمزم هاجر تسلیم سرنوشت قطعی خود گرديد و خود را با صپری زببا بیاراست و مـدتی را با خوردن توشه‌ی غذا و آشامیدن آب مشـک سپری نمود تا این‌کـه تـوشه‌اش تـمام و مشکش خالی گردید، گرسنگی به او روی آورد وگلویش از شدت تشنـگی خشک گردید. هاجـر بـا صبری ‌که داشت گرسنگی و تشنگی را تحمّل نمود، امـا دیـری نگـذشت‌ کـه پسـتانش هـم خشک‌ گردید و شیری نداشت‌ که به طفل شیرخوارش بنوشاند و آبی نیز نداشت تا عطش تشنگی طفل را با آن فرو بنشاند. گرسنـگی و تشنگی بر طفل فشار آورده بود و گریه و زاری و فریاد و بی‌تابی می‌کرد و دل مادر کباب می‌شد و اشک از چشمانش سرازير بود و دوست داشت‌ که اگر مي‌توانست با اشک‌هایش عطش طفل را فرو نشاند و با آب دیده او را سیراب نماید، اما چنین چیزی امکان نداشت‌. هاجر می‌کوشید که راه خروجی از این تنگایی‌ که در آن بود، بیابد؛ از این‌که فرزندش را می‌دید که به خود می‌پیچید و به تدريج در مقابل دیدگان او آب می‌شد و از دست می‌رفت‌، جگرش می‌سوخت و بنابر این‌، او را همان‌جا تنها گذاشت و سرگـردان‌، رو به جلو به راه افتاد، گاهی به سرعت می‌دوبد و گاهی با قدم‌های بلند می‌رفت‌، بی‌قراری طفل شیرخوارش او را آشفته و پریشان کرده و گريه‌ها و ناله‌هایش او را در غم و اندوه فرو برده بـود و شـروع بـه جست‌وجوی آب و یا غذایی برای فرزندش‌ کرد تا این‌که به بالای صخره‌ی صـفا رسـید و سپس‌، هراسان از آن‌چه‌ که بر سر تنها فرزندش آمده بود، به طرف بالا بازگشت و به سمت سرابی در بالای تپه‌ی مروه‌ که آن را آب پنداشته بود، دويد و هنگامی‌ که به آن‌جا رسید، آبی در آن‌جا نیافت و سپس‌، به سرعت به سمت هدف اول خود که تپه‌ی صفا بود، بـرگشت و چون آبی در آن‌جا نیافت‌، دوباره به سمت مروه شتافت و بر این منوال هفت بار بین صفا و مروه با شتاب و تلاش زياد دويد و طفلش همچنان فریاد می‌زد و مـی‌نالید و بـا صـدایش بندهای قلب هاجر را می‌برید و با ناله‌هایش اعماق دل او را مي‌شکافت‌. خداوندا! رحم‌کن که اکنون زمان رحم و کرم توست‌، از یک طرف طفلی افتاده است‌ که گلویش خشکیده و دیگر قادر به گریه ‌کردن هم نیست‌، غذای او قطع شده و تاب و توانش را از دست داده و نفس‌هایش به شماره افتاده است و از طرف دیگر مادری است‌ که نظاره‌گر جان دادن تنها فرزندش است و نه در تنهاییش یاور و همراهی دارد و نه در مصیبتش تسلی خاطری. طفل با پاهایش بر زمین می‌كوبيد و به صخره‌ی سنگین ضربه می‌زد شاید در این بي‌کسی و بی‌رحمی دل سنگ بر او بسوزد و به رحـم آید التماسش بر او کارگر افتد و آن را نرم کند و آن‌قدر پاهایش را بر زمین ‌کوبید که ناگهان آب از زير پاهایش جوشیدن ‌گرفت و فوران نمود، آری به راستی سنگ‌هایی هستند که نهرها از آن‌ها جاری می‌شوند. هاجر، رحمت الهی را دید که او را احاطه کرد و عنایت پروردگارش را دید که بـر او سایه می‌انداخت و در حالی‌ که تاب و توان را از دست داده بود و عرق از پیشانیش مي‌چکید، با اشتیاق خود را بر روی فرزند انداخت و لب‌های خشکیده‌ی او را خیس و او را از آن آب سیراب نمود و از این‌که می‌دید طفل دلبندش از مرگ نجات یافته‌، جان تازه‌ای می‌گرفت و او با شور و شوق زياد به بچه رو می‌آورد و وی را به سینه‌ی خود می‌چسـباند و آرام آرام بر پهلوی او می‌زد تا به خواب رود و اشک‌های او را پاک و غـم و انـدوه را از او دور می‌کند، شادمان و خوشحال بود و پس از این‌که از احوال تنها فرزندش و نجات او اطمینان پیدا کرد و از زنده ماندن او سرور و شادمانی به وی برگشت‌، خود نیز از آن آب سیراب شد و به فضل و عنایت خداوند زندگی در رگهای او جریانی دوباره یافت و آن ابر سیاه و تاریک که مدت زمانی بر او سایه افکنده بود، پراکنده ‌گشت‌. آن چشمه‌، همین چشمه‌ی زمزم است‌ که امروز نیز حاجیان به دور آن جمع می‌شوند و مردم برای رسیدن به حوض آن‌، از همدیگر سبقت مي‌گیرند، شاید بر قطره‌ای از آن دست یابند و یا با شربتی از آن برگردند. پس از جوشیدن آب‌، پرندگان جذب آن شدند،‌ کنار آن‌گرد آمدند و بر بالای آن حلقه زدند. قومی از قبیله‌ی جرهم از نزدیکی آن مکان می‌گذشتند و پرندگان را دیدند که در آن محل‌ گـرد آمده‌، بر بالای آن پرواز مي‌کنند و می‌دانستند کـه پرندگان فقط در جـايی کـه آب وجود دارد آن‌گـونه ‌گـرد می‌آیند، آدم بلد و نـیرومند خود را فـرستادند تـا در آن مکـان جست‌وجو نماید و خبرش را برای آنان بیاورد و چون آن مرد به آن مکان رسید و در آن‌جا آب یافت‌، با شادمانی به سوی قومـش بازگشت و به آنان بشـارت داد و قوم نیز گروه ‌گروه و تک‌ تک به سمت آن شتافتند و بعضی از آن‌ها در آن‌جا ساکن شدند و آن را موطن خود قرار دادند. هاجر با آنان انس‌ گرفت و همسایگی آنان مایه آسودگی خاطرش‌ گردید و خداوند را سپاس ‌گفت‌ که دل‌های بعضی مردمان را به سمت آنان متمایل نموده است....****برای مطالعه ادامه داستان حضرت اسماعیل(ع)لطفابه بخش 2مراجعه نمایید

امتیاز بدهید :

| امتیاز : 0
موضوع : | بازدید : 391
برچسب ها :