حكايت اذيت شدن سعيد و همسرش فاطمه توسط عمر، و قصّه اسلام آوردن عمر به فضل دعاى رسول خداص برايش بخارى (545/1) از قيس روايت نموده، كه گفت: از سعيدبن زيد بن عمرو بن نفيل  در مسجد كوفه شنيدم كه مى‏گفت: به خدا سوگند، خود را چنان ديدم كه، عمر به خاطر اسلام مرا بسته بود... و حديث را متذكر گرديده. و در روايت ديگرى نزد وى (546/1) از او آمده كه: اگر مرا مى‏ديدى، عمر كه خود اسلام نياورده بود، من و خواهرش را به خاطر اسلام بسته بود. و ابن سعد (191/3) از انس  روايت نموده، كه گفت: عمر  در حالى كه شمشيرش را بر گردن آويخته بود، بيرون رفت، در اين اثنا مردى از بنى زهره با وى برخورده پرسيد: اى عمر كجا مى‏روى؟ پاسخ داد: مى‏خواهم محمّد را بكشم. آن مرد گفت: اگر محمّد را بكشى از بنى هاشم و بنى زهره چگونه در امان مى‏مانى؟ مى‏گويد: عمر به او گفت: گمان ميكنم تو هم بى دين شده‏اى، و دينت را كه بر آن قرار داشتى، گذاشته‏اى؟! (آن مرد) گفت: آيا تو را به چيزى شگفت انگيزتر از اين دلالت نكنم؟ پرسيد: آن چيست؟ گفت: خواهر و شوهر خواهرت هر دو بى دين شده‏اند، و دينت را كه بر آن هستى ترك نموده‏اند. مى‏گويد: آن گاه عمر خشمناك و تهديد كنان حركت نمود و نزد آن دو آمد، و مردى از مهاجرين كه به او خباب گفته مى‏شد نردشان تشريف داشت، (راوى) مى‏گويد: هنگامى كه خباب حركت كرد و صداى عمر را شنيد در خانه پنهان گرديد، عمر نزد آن دو داخل شده گفت: اين صداى آهسته و پنهانى را كه نزدتان شنيدم چيست؟ (راوى) گويد: آنها (سوره) «طه» را مى‏خواندند، پاسخ دادند: فقط سخنى بود كه در ميان خود روى آن صحبت مى‏كرديم، ديگر هيچ چيزى نبود، گفت: شايد شما بى دين شده باشيد، (راوى) مى‏گويد: شوهر خواهرش به وى گفت: اى عمر، چه فكر مى‏كنى اگر حق در غير دين تو باشد؟ عمر به جان دامادشان افتاد و او را به شدّت بر زمين انداخته، لگدمال نمود، خواهرش آمد و عمر را از شوهرش دور نمود، ولى عمر با دست خود سيلى محكمى بر روى وى نواخت كه رويش را خون نمود. خواهرش - در حالى كه خشمگين بود - گفت: اى عمر، بدون ترديد حق در غير دين توست!! (اشهد ان لااله الااللَّه و اشهد ان محمداً رسول‏اللَّه)، «گواهى مى‏دهم كه معبودى جز خدا نيست، و گواهى مى‏دهم كه محمّد رسول خداست». هنگامى كه عمر نااميد گرديد گفت: اين كتابى را كه نزدتان است به من بدهيد تا آن را بخوانم. (راوى) مى‏گويد: - عمر مى‏توانست بخواند - ، خواهرش گفت: تو پليد هستى و آن را فقط پاكان لمس مى‏كنند، برخيز غسل كن و يا وضو بگير. مى‏گويد: آن گاه عمر برخاسته، وضو گرفت بعد از آن كتاب را برداشت و خواند: «طه» تا اين كه به اين قول خداوند رسيد: (إننى أنا اللَّه لا إله إلا أنا فاعبدنى و أقم الصلاه لذكرى). (طه: 14). ترجمه: «من‏اللَّه هستم، معبودى جز من نيست، مرا پرستش كن و نماز را براى ياد من به پادار». (راوى) مى‏گويد: عمر گفت: مرا نزد محمّد رهنمايى كنيد. هنگامى كه خباب قول عمر را شنيد از خانه بيرون رفت و گفت: اى عمر بشارت باد به تو، من اميدوارم كه دعاى رسول خدا ص در شب پنجشنبه برايت مورد قبول واقع شده باشد (كه فرمود): «بار خدايا، اسلام را با عمربن الخطاب و يا با عمروبن هشام عزّت بخش». (راوى) مى‏افزايد: رسول خدا ص در همان منزلى بود، كه در دامن صفا موقعيت داشت، عمر حركت نمود تا اين كه به همان منزل رسيد. (راوى) مى‏گويد: و در دروازه حمزه، طلحه و عدّه‏اى از اصحاب رسول خداص قرار داشتند. هنگامى كه حمزه ترس قوم را از عمر ملاحظه نمود، گفت: آرى، اين عمر است، اگر خداوند به عمر اراده خيرى نموده باشد، اسلام مى‏آورد و از پيامبر ص پيروى مى‏نمايد، و اگر غير آن را اراده داشته باشد، قتل وى براى ما آسان مى‏باشد. (راوى) مى‏گويد: در اين اثنا رسول خدا ص تشريف داشت و برايش وحى نازل مى‏گرديد. مى‏افزايد: رسول خدا ص نزد عمر آمد، و گريبان و بندهاى شمشيرش را گرفته گفت: «اى عمر، تا اين كه خداوند برايت ذلت و عذاب، چنانكه بر وليد بن مغيره نازل فرمود، نازل نكند، باز نمى‏ايستى؟ بار خدايا، اين عمربن الخطاب است، خداوندا، دين را به عمربن الخطاب عزّت بخش». (راوى) مى‏گويد: عمر گفت: شهادت مى‏دهم كه رسول خدا هستى، وى اسلام آورده گفت: اى رسول خدا خارج شو. اين چنين در العينى (68/8) آمده.و اين را ابن اسحاق به اين سياق به شكل درازتر، چنان كه در البدايه (81/3) آمده، روايت كرده است. و نزد طبرانى از ثوبان  روايت است كه گفت: رسول خدا ص فرمود: «بار خدايا، اسلام را به عمربن الخطاب عزّت بخش»، و وى خواهرش را در اوّل شب كه اين (سوره) را مى‏خواند: (إقرأ باسم ربك الذى خلق) زده بود. حتى گمان كرد وى را كشته است، بعد از آن در وقت سحر برخاست و صداى وى را شنيد كه مى‏خواند: (اقرأ باسم ربك الذى خلق)، گفت: به خدا سوگند، نه اين شعر است و نه هم كلام خفى غيرمفهوم خودش. آن گاه به راه افتاد و نزد رسول خدا ص آمد، و بلال را بر دروازه يافت، و دروازه را به شدّت تكان داد، بلال پرسيد: كيست؟ پاسخ داد: عمربن الخطاب. بلال گفت: (صبر كن) تا از پيامبر خدا ص برايت اجازه بگيرم. بلال عرض كرد: اى رسول خدا، عمر بر دروازه است. رسول خدا ص فرمود: «اگر خداوند به عمر اراده خير نمايد او را به دين داخل مى‏نمايد»، و به بلال گفت: باز كن، و پيامبر خدا ص از بازوان وى گرفته تكان داده گفت: «چه مى‏خواهى؟ و براى چه آمده‏اى؟» عمر به او گفت: آنچه را به سوى آن دعوت مى‏كنى، برايم عرضه كن. پيامبر ص فرمود: «گواهى بده كه معبودى جز خداى واحد و لا شريك نيست، و محمّد بنده و پيامبر اوست». عمر  در همانجا به اسلام مشرّف گرديده گفت: خارج شو. هيثمى (62/9) مى‏گويد: در اين روايت يزيدبن ربيعه آمده و او متروك مى‏باشد، و ابن عدى مى‏گويد: گمان مى‏كنم بر وى باكى نيست، و بقيه رجال وى ثقه‏اند. و بزار از اسلم مولاى عمر(رضى‏اللَّه‏عنهما) روايت نموده، كه گفت: عمربن الخطاب فرمود: آيا دوست داريد كه آغاز اسلام آوردنم را براى تان بيان كنم؟ گفتيم: بلى. فرمود: من از شديدترين مردم بر رسول خدا ص بودم. در حالى كه در يك روز بسيار گرم و سوزان در يكى راه‏هاى مكّه بودم، مردى از قريش مرا ديد و گفت: اى ابن الخطاب كجا مى‏روى؟ گفتم: اين مرد را مى‏خواهم. گفت: اى ابن الخطاب، اين امر در منزلت داخل شده است، و تو اين حرف را مى‏گويى؟! گفتم: چگونه؟ گفت: خواهرت نزد وى رفته است. عمر مى‏گويد: خشمناك برگشتم، و دروازه را بر وى كوبيدم - رسول خدا ص را عادت بر آن بود كه چون كسى اسلام مى‏آورد و چيزى نمى‏داشت، دو تن و يا يك تن آنان را به كسى ضميمه مى‏ساخت كه مخارج آنها را به عهده گيرد - ، مى‏افزايد: او دو تن از اصحاب خود را به شوهر خواهرم سپرده بود. مى‏گويد: دق الباب كردم. به من گفته شد: كيست! پاسخ دادم: عمربن الخطاب - و آنها در آن وقت كتابى را كه در دست‏هاى خود داشتند مى‏خواندند - ، هنگامى كه صداى مرا شنيدند، برخاستند، و در جايى پنهان شدند و كتاب را گذاشتند. وقتى كه خواهرم دروازه را برايم باز كرد گفتم: اى دشمن جان خود، بى دين شده‏اى؟! مى‏گويد: و چيزى را برداشتم تا بر سرش بزنم، آن زن گريست و گفت: اى ابن الخطاب آنچه مى‏خواهى انجام بدهى، انجام بده من اسلام آورده‏ام. آن گاه رفت و بر تخت نشست، و صحيفه‏اى را ديدم كه در وسط دروازه قرار داشت، پرسيدم اين صحيفه در اينجا چيست؟ به من گفت: اى ابن الخطاب ما را بگذار، چون تو غسل نمى‏كنى و خود را پاك نمى‏سازى، و اين را فقط پاكان لمس مى‏كنند، من تا آن وقت بر اين گفته‏ام اصرار نمودم كه آن را به من داد... و حديث را به طول آن در اسلام آوردن عمر  و آنچه در ما بعد آن برايش اتّفاق افتاد متذكر شده. هيثمى (64/9) مى‏گويد: در اين اسامه بن زيد بن اسلم آمده و ضعيف مى‏باشد.

امتیاز بدهید :

| امتیاز : 0
موضوع : | بازدید : 574
برچسب ها :