تاريخ : پنجشنبه 26 تير 1393 | 7:27 | نویسنده : نــــــــادر
رسول خدا ص و اذيت هايى كه در طائف متحمّل گرديد بخارى (458/1) از عروه روايت نموده، كه عائشه (رضى‏اللَّه عنها) همسر رسول خدا ص نقل كرد، كه وى به پيامبر خدا ص گفت: آيا روزى بر تو گذشته است كه از روز احد شديدتر باشد؟ فرمود: «آنچه را از قومت ديدم، ديدم، و شديدترين چيزى را كه از آنها ديدم در روز عقبه بود، هنگامى كه دعوت خود را بر ابن عبدياليل بن كلال عرضه نمودم، و او به آنچه خواسته بودم، جواب مثبت نداد، و من غمگين در حالى كه آثار اندوه بر چهره‏ام اشكار بود، حركت نمودم، و تا اين كه به قرن ثعالب نرسيدم، (از دست مصيبت) به هوش نبودم، آن گاه سر خود را بلند كردم، ديدم كه ابرى بر من سايه افكنده است، و به سوى آن نگريستم كه جبرئيل عليه السلام در آن قرار داشت، او مرا صدا نموده گفت: خداوند گفتار قومت را نسبت به تو، و پاسخ شان را عليه تو شنيد، و خداوند ملك كوه‏ها را به سوى تو فرستاده است، تا وى را به آنچه بخواهى درباره ايشان امر كنى. آن گاه ملك كوه‏ها مرا صدا نمود، و به من سلامداد و پس از آن گفت: اى محمّد هر چه كه خواسته باشى؟ حتى اگر خواسته باشى كه اخشبين را بر آنان فرو بريزم؟ رسول خدا ص فرمود: «بلكه آرزومندم خداوند عزوجل از نسل‏هاى ايشان كسى را جانشين سازد، كه خداوند عزوجل را به تنهاييش عبادت نمايد و كسى را شريك به او نياورد». مسلم ونسائى نيز اين را روايت كرده‏اند. موسى بن عقبه در المغازى از ابن شهاب روايت نموده كه: وقتى ابوطالب در گذشت، رسول خدا ص به طرف طائف به اميد اين كه وى را در ميان خود جاى دهند حركت كرد، و به سوى سه تن از اهل ثقيف روى آورد، كه آنها رؤساى ثقيف و (در عين حال) با هم برادر بودند: عبدياليل، حبيب و مسعود فرزندان عمرو، و دعوت خود را ر ايشان عرضه داشت، و از بى احترامى قومش نسبت به خود به آنها شكايت برد، ولى آنها به شكل ناشايسته و قبيحى به وى پاسخ دادند. اين چنين اين را ابن اسحاق بدون اسناد، به شكل طولانى نقل كرده است. اين چنين در فتح البارى (198/6) نيز آمده است. ابونعيم در دلائل النبوه (ص103) از عروه بن زبير(رضى‏اللَّه‏عنهما) روايت نموده، كه گفت: ابوطالب درگذشت، و آزار و اذيت بر رسول خدا ص افزون گرديد و شدّت يافت و او به هدف اين كه ثقيفى‏ها به وى پناه دهند و او را يارى رسانند به سوى آنها رفت، و سه تن از آنها را، كه رؤساى ثقيف و با هم برادر بودند، دريافت: عبدياليل بن عمرو، خبيب بن عمرو و مسعود بن عمرو. و دعوت خود را بر آنها عرضه نمود، و از آزار واذيت و بى احترامى قومش نسبت به خود به آنها شكايت برد. آن گاه يكى از آنها گفت: اگر خداوند تو را به چيزى مبعوث نموده باشد، من مرغ كعبه را مى‏دزدم. ديگرى گفت: به خدا قسم، بعد از اين مجلست ابداً با تو يك كلمه هم حرف نمى‏زنم، اگر تو رسول باشى حتماً، در شرف و حق بزرگتر از آنى كه من با تو حرف بزنم. و ديگرى گفت: آيا خداوند از اين كه غير تو را مى‏فرستاد عاجز آمد؟! و آنها آنچه را شنيده بودند در ميان ثقيف پخش نمودند، ثقفى‏ها جمع شدندو به رسول خدا ص استهزاء و تمسخر مى‏كردند، و در راه وى دو صف كشيده نشستند، و سنگ‏ها را در دست‏هاى خود گرفتند، و رسول خدا ص هرگاه پاى خود را بر مى‏داشت و مى‏گذاشت آن را به سنگ مى‏زدند، و در انجام اين عمل استهزاء و تمسخر مى‏نمودند. هنگامى كه وى از هر دو صف ايشان نجات يافت، در حالى كه از قدم هايش خون مى‏ريخت، به يكى از انگورهاى باغ آنها روى آورد، و در زير سايه تاك انگورى، اندوهگين و دردناك در حالى كه قدم هايش خون مى‏ريخت، نشست، و متوجه شد كه اتّفاقاً در آن تاكستان عتبه بن ربيعه و شيبه بن ربيعه قرار دارند، و هنگامى كه رسول خدا ص آن دو را ديد، به خاطر آنچه از عداوت و دشمنى آنها در مقابل خدا و پيامبرش مى‏دانست و به خاطر حالتى كه داشت مصلحت نديد كه نزد آنها بيايد، آن گاه آن دو غلام خود عداس را - كه نصرانى و از اهل نينوا بود - با مقدارى انگور نزد وى فرستادند، هنگامى كه عداس نزد رسول خدا ص آمد، انگور را در پيش رويش گذاشت، رسول خدا ص گفت: (بسم‏اللَّه)، «به نام خداوند»، عداس متعجّب گرديد، رسول خدا ص به او فرمود: «اى عداس تو از كدام سرزمين هستى؟» گفت: من از اهل نينوا هستم. پيامبر ص فرمود: «از اهل شهر مرد صالح يونس بن متى؟» عداس به او گفت: تو را چه آگاه كرد كه يونس بن متى كيست؟! رسول خداص تا جايى كه در ارتباط با يونس مى‏دانست، به او آگاهى داد، و پيامبر خدا ص هيچ كس را حقير نمى‏شمرد، و رسالت‏هاى خداوند تعالى را به وى ابلاغ مى‏كرد. او گفت: اى رسول خدا درباره يونس بن متى به من خبر بده. هنگامى كه رسول خدا ص درباره يونس بن متى آنچه را برايش وحى شده بود، به وى خبر داد، او براى رسول خدا ص به سجده افتاد، و بعد از آن شروع به بوسيدن قدم‏هاى رسول خدا ص نمود كه از هر دو خون مى‏ريخت. وقتى عتبه و برادرش شيبه عملكرد غلام شان را ديدند، سكوت اختيار نمودند. هنگامى كه (غلام شان) نزد آنها آمد به او گفتند: تو را چه شده بود كه براى محمّد سجده نمودى و قدم هايش را بوسيدى، و ما نديديم كه تو اين كار را براى يكى از ما نموده باشى؟ گفت: اين يك مرد صالح است، برايم از چيزهايى درباره رسولى كه خداوند وى را براى ما فرستاده بود، و به وى يونس بن متى گفته مى‏شد، صحبت نمود و من آن را دانستم، و به من خبر داد كه وى رسول خداست، آن دو خنديده گفتند: تو را از نصرانى بودنت بيرون نسازد چون وى مردى است فريب دهنده، بعد از آن رسول خدا ص به مكّه مراجعت نمود. و در البدايه (136/3) از موسى بن عقبه ذكر نموده كه: اهل طائف در دو صف در راه وى به كمين نشستند، هنگامى كه عبور نمود، هر گاهى كه قدم‏هاى خود را بلند مى‏كردو به زمين مى‏گذاشت وى را سنگ مى‏زدند، تا اين كه خون آلودش ساختند، و در حالى از (چنگ) آنها رهايى يافت كه از قدم هايش خون مى‏ريخت. و در آنچه ابن اسحاق ذكر نموده آمده: رسول خدا ص از نزد آنها در حالى كه از خير ثقيف نااميد شده بود برخاست، - و در آنچه براى من ذكر شده - به آنها فرمود: «آنچه را انجام داديد، داديد، ولى باز هم آن را پوشيده داريد»، رسول خدا ص مناسب نديد كه اين واقعه پيش آمده به قومش برسد، و آنها را در قبال وى يك نوع جرأت ببخشد. ولى آنها اين كار را نكردند، بلكه بى عقلان و بردگان خود را عليه وى برانگيختند، و آنان وى را دشنام ميدادند و (به دنبالش) بر وى فرياد مى‏كشيدند، تا اين كه مردم بر وى جمع شدند،و او را به پناه آوردن در بستانى كه از عتبه بن ربيعه و شيبه بن ربيعه بود، و هر دوى شان در آن حضور داشتند، وادار كردند (و وقتى كه رسول خدا ص وارد باغ گرديد) كسى كه از بى خردان و سفهاى قيف وى را دنبال مى‏نمود، برگشت. رسول خدا ص به سايه تاك انگورى روى آورد، و در آنجا نشست، و اين در حالى بود كه پسران ربيعه به سوى وى نگاه مى‏كردند و آنچه را او از بى عقلان طائف مى‏ديد، مشاهده مى‏نمودند، و رسول خدا ص - در آنچه براى من ذكر شده - زنى از بنى جمح را ملاقات كرد، و به او گفت: «از خويشاوندان شوهرت چه (اذيت‏ها) ديديم!». دعاى رسول خدا ص هنگام بازگشتش از طائف هنگامى كه مطمئن و راحت شد - در آنچه براى من ذكر گرديده - گفت: (اللهم اليك اشكو ضعف قوتى، وقله حيلتى، و هو انى على الناس. يا ارحم الراحمين، انت رب المستضعفين، و انت ربى، الى من تكلنى؟ الى بعيد يتجهمنى، ام الى عدو ملكته امرى؟ ان لم يكن بك غضب على فلا ابالى، و لكن عافيتك هى اوسع لى. اعوذ بنور و جهك الذى اشرقت له الظلمات، و صلح عليه امرالدنيا و الاخره ، من ان ينزل بى غضبك، أو يحل على سخطك. لك العتبى حتى ترضى، و لا حول و لا قوه الا بك). ترجمه: «بار خدايا، از ضعف توانايى ام، و از كمى چاره‏ام و از سبكى‏ام نزد مردم به تو شكايت مى‏كنم. اى مهربان‏ترين مهربانان، تو پروردگار مستضعفين هستى، و تو پروردگار من هستى، مرا به كى مى‏سپارى؟ به دورى كه با خشونت و ترش رويى بامن برخورد مى‏كند، و يا به دشمنى كه تو او را بر من قوّت داده و چيره ساخته‏اى؟ اگر خشمى ازتو بر من نباشد، باك ندارم، ولى (يقين دارم كه) عافيت و حمايت تو برايم وسيع‏تر است. به نور وجهت كه ظلمات و تاريكى‏ها توسط آن به روشنى مبدل گرديد، و با آن، امور دنيا و آخرت صلاح يافت، پناه مى‏برم، از اين كه بر من غضبت نازل شود، و يا قهرت فرود آيد. خشوع و نيايش براى توست تا اين كه راضى شوى، و جز تو ديگر كسى از نيرو و توانايى برخوردار نيست.

امتیاز بدهید :

| امتیاز : 0
موضوع : | بازدید : 322
برچسب ها :