تاريخ : شنبه 14 آذر 1394 | 0:20 | نویسنده : نــــــــادر

ناامیدی

شبی تاریک وغم آلود

شدم خسته زبارمشکلات وغم

زدم ازخانه احساس خودبیرون

دلم دنبال جایی بود،پراز امن وپرازاحساس

هواسردوخشن رفتاراوبامن

مثال برف که میبارد ومدفون میکنددربطن خودگُل را

مراهم این هوای سرد نوازش هردمی میکرد

درآغوش خودش باسردی وسستی

میان کوچه های سردوتاریک خیال خود

چویک مجنون میگشتم

صدای زوزه ی بادوهوای سردوتاریک زمستانی

سکوت دل وافکارم بهم میزد

دلم ژولیده وپژمرده وغمگین وافسرده

به دنبال خلاصی ازفشارزندگی میگشت

دلم درفکرتنهاراه مانده سخت ترسان بود

میان کوچه های غربت وننگین افکارم

به دنبال مکانی خلوت وتاریک حیران بود

یکی انگاردرگوشم بمن گفتاکه آن خلوت توراسوی خودش خواند

دوپایم سخت لرزیدوبه سوی آن مکان رفتم

میان نیستی ها من شدم از دیده ها پنهان

تنم لرزان واشک ازابرچشمانم ریزان بود

صدای مرگ میان آن سکوت مبهم وتاریک چه غوغایی به پا میکرد

دلم تنها چندلحظه دراین دنیای پرغم،پرزسوزوحسرت وآه بود

درآن لحظه به ناگه ناله ای هوش حواسم برد

به زیر یک پلاس مندرس باجامه ای پاره

نگاهم بردوپای کودکی افتاد

بسویش رفتم و باگرمی دستان لرزانم به آغوشش کشیدم من

به یک دستش گلی بودوبه دست دیگرش یک پاکت نامه

بگفتم ای پسرجان اینچنین جایی که جایت نیست

چه چیزی باعث این وضع بحرانیست

تبسم می نمود آن کودک غمگین ودلخسته

بمن گفت بانگاه سردو مظلومش

ندیدم من مادررا

پدرنَبوَدکنارمن

نه خواهر،نه برادر هیچ کسی رامن ندارم آه

ولی من جمله شادانم

خداتنها امیدم هست

به خودمن آمدم آندم

پدر،مادر،برادر،خواهرم هستند کنارمن

روان شد اشک برگونه

امیدبراین دل خسته چو خورشید سحرگاهان طلوعی داشت

فشردم طفل معصوم را  درآغوش خودم بابوسه وگرمی

همین کودک مرا چون یک معلم

 درس عشق وهم محبت هم وفا وزندگانی داد...

 

شاعر:نــــــــــــادر

 



امتیاز بدهید :

| امتیاز : 0
موضوع : | بازدید : 403
برچسب ها :